شال ترس مامد
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: انتخاب، تحلیل، ویرایش: سید احمد وکیلیان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۱-۴۵
موجود افسانهای: غول
نام قهرمان: شال ترس محمد
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: شغال
یکی از قهرمانهای قصههای کمیک، «آدم ترسو» است. برای او موقعیتی در قصه فراهم آورده میشود تا ناچار شود از خود شجاعت و پهلوانی نشان دهد. گاه خود قهرمان دچار توهم زورمندی و پهلوان بودن میشود و گاه در پی حادثهای ناچار برای حفظ جانش دست به پهلوان نمایی میزند. در روایت «شال ترس مامد»، قهرمان قصه به شغالها باج میداده است، زنانش او را از خانه بیرون میکنند، وی از ترس، به جایی پناه میبرد اما از بخت بد او سه غول در آنجا ساکنند. قهرمان، تنها راه نجات خود را در استفاده از هوش میبیند و آن را به کار میزند. بخش آخر قصه، یعنی جایی که شغال همراه غولها میشود، در بیشتر روایات دیگر روباه از (دیو، غول، شیر و ...) میخواهد که بازگردند، در این روایت جای روباه با شغال عوض شده است. این مسئله گویا به خاطر آن است که در محل روایت، تعداد شغالها زیاد است.
«شال ترس مامد» دل شیر داشت، به جای یک زن دو زن داشت، هر دو قوی هیکل، بلند بالا و پر صولت. با این همه «شال ترس مامد» از شغال میترسید. تا شغال را میدید دست و پایش را گم میکرد و به تته پته میافتاد و پیش از آن که شغال مرغ یا خروسی را بگیرد خودش به لانه مرغها میرفت و یک مرغ یا خروس میگرفت و به شغال میداد. زن ها از این که هر شب یکی از مرغها یا خروسها کم میشود ناراحت بودند تا این که بالاخره کشیک میگذارند ببینند چه حیوانی میآید آنها را میخورد که میبینند ای عجب! شال ترس محمد خودش این کار را میکند. دوتایی میافتند به جان شوهرشان و حسابی او را میزنند و میگویند: «ترسوی بیعرضه، حق نداری دیگر پا توی این خانه بگذاری» و بیرونش میکنند. شال ترس محمد بیچارهی تنها و بیکس راه میافتد اما قبل از این که حرکت کند یک تفنگ و یک تبر و یک «ویریس» (طنابی که از ساقه نوعی گیاه آبزی بافند) هم بر میدارد میرود و میرود تا به جنگلی میرسد. نوری او را به طرف خود میکشد. جلو میرود، میبیند کلبهای است. میگوید باداباد، امشب را اینجا میمانم تا صبح چه پیش آید. سلامی میکند و وارد میشود اما به جای آدمیزاد سه غول میبیند که کنار هم نشستهاند و دارند شام میخورند. غول بزرگ میگوید: «به به، عجب لقمهای سر سفره ما آمده!» شال ترس محمد میگوید: «من لقمه هستم یا شما. سه شرط با شما میگذارم اگر شما بردید مرا بخورید، اگر من بردم هر سه تای شما را میخورم.» غول ها قبول میکنند. شال ترس محمد رو به یکی از غولها میکند و میگوید: «من کنار دیوار میمانم تو با تمام قدرت به من مشت بزن.» غول با تمام قدرت مشتی حواله او میکند، اما شال ترس محمد خود را کنار میکشد و دست غول محکم به دیوار میخورد و فغانش به آسمان میرود. نوبت غول میرسد که کنار دیوار بماند. شال ترس محمد با تبر محکم به شانه او میزند. باز فغان غول به آسمان میرود و میگوید عجب مشتی داری. شال ترس محمد میگوید حالا کجایش را دیدی این مشت من نبود کُچله انگشت (انگشت کوچک) من بود. شال ترس محمد شرط دوم را پیش میکشد و میگوید بیا هر یک موهای بدنمان را اندازه بگیریم مال هر کس درازتر بود آن برنده است. غولها قبول میکنند و هر یک تار مویی از بدنشان را که فکر میکردند بلندتر است کشیدند. سه تا با هم شد سه ذرع. شال ترس محمد دست برد و «ویریس» را درآورد، به تنهایی شد هفت ذرع و مسابقه را برد. یکی از غولها گفت: «این بار شرط را ما میگذاریم.» شال ترس محمد گفت: «عیبی ندارد.» غول گفت: «هر یک تیری در میکنیم، هر کدام صدایش بیشتر بود آن برنده است.» شال ترس محمد قبول کرد. غول بزرگ خم شد و یک تیری در کرد که صدای مهیبی در اتاق پیچید. بلافاصله شال ترس محمد خم شد و تیری از تفنگ خالی کرد که هم صدایش بلندتر بود هم آتش به همراه داشت. غولها یکدیگر را نگاه کردند و هر سه قبول کردند که شال ترس محمد برنده است و به قدرت او ایمان آوردند. از ترس، پذیرایی مفصل و شاهانهای از او کردند. برایش رختخواب پهن کردند و دست به سینه پشت اتاق او ایستادند. شال ترس محمد فکر کرد با این همه اگر احتیاط کند بهتر است. از رختخواب بیرون آمد و تنه درختی را به جای خود گذاشت و خودش رفت بالای رف نشست. از قضا نیمه شب غولها آمدند و به جان رختخواب افتادند و به قصد کشت این قدر زدند و زدند که عرق کردند. صبح شد، شال ترس محمد آمد بیرون و بدنش را خاراند. غولها پرسیدند چرا خودت را می خارانی. گفت دیشب چند تا سوبولِ (کک) مزاحم مرا گزیدند، بدنم کمی میخارد. غولها با خود گفتند این همه کتکش زدیم تازه میگوید چند تا سوبول مرا گزیده.شال ترس محمد گفت: «خوب حالا برویم سر قرارمان.» دیوها پرسیدند قرارمان چه بود؟ شال ترس محمد گفت: «باید شما را بخورم.» غولها آه و ناله میکنند و میگویند ما هر چه گنج داریم به تو میدهیم ما را نخور.شال ترس محمد قبول میکند. هر یک از غولها یک کیسه پر طلا برمیدارد و جلوی او میگذارد. شال ترس محمد میگوید دو تا حمال صدا بزنید اینها را تا خانهام بیاورند. غول بزرگ به دو غول دیگر دستور میدهد کیسهها را ببرند. شال ترس محمد در جلو، آنها از پشتش میروند تا به خانه میرسند. شال ترس محمد از ترس زنهایش، زودتر به خانه میرود و آرام به آنها حالی میکند که داستان از چه قرار است. بعد به آنها یاد میدهد که من غولها را داخل اتاق میآورم شما بروید کیسه را خالی کنید و به جایش کولوش (کاه برنج) پر کنید. من سر شما داد میکشم کیسهها را خالی کردید؟ شما بگویید نه آلان میبریم و کیسههای کولوش را با یک انگشت بگیرید ببرید خالی کنید. زنها از شجاعت شال ترس محمد خوششان میآید و چشم چشم می گویند. شال ترس محمد میآید و رو به غولها میکند و میگوید خواستم شما را مرخص کنم ولی زنهایم میگویند خوبیت ندارد باید به حمالها چای بدهیم. چای حاضر میشود. شال ترس محمد توی استکان غولها فلفل میریزد و توی استکان خودش شکر و فوراً سر میکشد و میخورد. دیوها هم چنین میکنند و به آخ و واخ و سرفه میافتند و در دل به قدرت شال ترس محمد غبطه میخورند. شال ترس محمد سر زنهایش داد میکشد کیسهها را خالی کردید یا نه؟ زنها میگویند نه آلان خالی میکنیم و بعد کیسههای پر از کلوش را با یک دست و به سرعت میآورند و از کنار غولها رد میشوند. پشت خانه خالی میکنند و کیسه خالی شده را به غولها میدهند. غولها با خود میگویند کیسههای به آن سنگینی را مردیم تا این جا کشیدیم، زنهای شال ترس محمد عجب پهلوانهایی هستند. ممکن است همین حالا سه تایی به جان ما بیفتند و ما را بخورند. این بود که هر چه زودتر پا شدند خدا حافظی کردند و رفتند. هنوز خیلی دور نشده بودند که شغال به آنها برخورد. وقتی ماجرا را از دهان غولها شنید گفت: «شال ترس محمد غلط کرده این بلا را سر شما آورده است. بیایید برویم ببینید چه طور از من میترسد، غولها میترسند، اما شغال «رزدار»ی (درخت انگور که در گیلان پیچنده و بالارونده است) میگیرد و به زور یک سر آن را به گردن خود میاندازد و سر دیگر آن را به کمر غولها حلقه میکند، خودش جلو، غولها عقب به طرف خانه شال ترس محمد حرکت میکنند. شال ترس محمد از بالای تالار (ایوان بالای خانههای روستایی) خانهاش میبیند شغال دارد میآید و غولها هم دنبالش، چارهای میاندیشد، از ترس همان جا نشسته با صدای لرزانی میگوید آقا شغال تو که پارسال سه تا قربانی آوردی چه طور امسال دو قربانی آوردی؟ غولها تا این حرف را شنیدند از ترس جان، هر کدام به سمتی فرار کردند. رزدار به گردن شغال گره خورد و جدا شد و شغال بیچاره در دم جان سپرد. شال ترس محمد هم از دست او راحت شد.